آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ماجراهای آنیتا

بدون عنوان

  این چند وقت که نبودم کمی سرم شلوغ بود اولش که واکسن 4 ماهگی زدم که خدا رو شکر بخیر گذشت و خیلی درد نداشت بعدش مامان به دستور دکترم بهم فرنی داد اولش خیلی خوب بود و من هم حسابی استقبال کردم اما بعدش حالم بد شد و مامان حسابی ترسیده بود خلاصه 1شب تا صبح با مامان و مامانی برنامه داشتیم . مامان هم دیگه پشت دستش رو داغ کرده و به من میگه تا 6 ماهگی بجز شیر از هیچ چیز خوشمزه دیگه ای خبری نیست البته بعضی وقتا یواشکی بهم آب سیب میده ومن کلی ذوق میکنم من دیگه خیلی بزرگ و قد بلند شدم بخاطر همین دیگه توی تخت کوچولوی نوزادی جا نمی شم و توی یک تخت بزرگتر می خوابم قبلا مامان موقع خواب دستهای منو میبست چون میپریدم وخوابم نمی برد ول...
27 آبان 1392

آنیتا در سفر

هفته پیش من برای اولین بار با پدیده ای بنام سفر آشنا شدم .خیلی جالب بود و جاهایی رو دیدم که تا حالا ندیده بودم و فهمیدم دنیا چقدر بزرگه !! من و مامان و بابا به اتفاق مامان پروین و بابابزرگ و دایی سعید اینا و دایی وحید اینا رفتیم بندر انزلی توی راه بیشتر من این شکلی بودم بعضی وقتا هم این شکلی می شدم وقتیهایی که هوا سرد میشد مامان منو این شکلی می کرد به من تو هوای آزاد خیلی خوش می گذشت و حسابی همه جا رو تماشا می کردم سفرمون یک قسمت هیجان انگیز هم داشت .سوار قایق شدیم و رفتیم به مرداب انزلی من توی کرییرم زیر یک عالمه پتو بودم ولی ازبس قایق تند میرفت و من خوشم می اومد هیچی نمی گفتم موقع برگشتن هم بارون گرفت و همه ...
9 آبان 1392

بدون عنوان

امروز صبح که از خواب بیدارشدم مامان اومد بوسم کرد و گفت دخترم تولدت مبارک! ولی امروز که تولد من نیست! برای همین با تعجب مامانو نگاه کردم بعد مامان توضیح داد که پارسال در چنین روزی با خبر شده که من دارم میام و به همین دلیل در واقع برای اون من از همون روز به دنیا اومدم مامان میگه:خدایا ازت ممنونم که چنین هدیه ای به ما دادی و با تمام وجود ازت میخوام به تمام کسانی که آرزوی داشتن گلی مثل گل ما رو دارن نعمت در آغوش گرفتن نوزادشون رو بدی. ...
1 آبان 1392

بدون عنوان

من دارم شیطونتر میشم و هر روز بیشتر مامان و بابا رو مشغول می کنم. تازه گیها موقع شیر خوردن شیطونیم میگیره و یه ذره میخورم بعد با شیطونی صورت مامانو نگاه میکنم خلاصه حسابی با مامان تفریح میکنیم دست خوردن هم عادتم شده و چه سیر باشم چه گرسنه شلپ شلپ دست میخورم البته این کارم مامانو عصبانی میکنه آخه گاهی وقتا انقدر دستمو فرو میکنم تو دهنم که حالم بهم میخوره خوب من  نی نیم دیگه هوا کم کم داره سرد میشه و مامان لباسهای گرمتر تنم میکنه البته این یکی دیگه زیادی گرمه اینم تیپ خوابمه میرم تو کیسه ...
25 مهر 1392

3ماهه شدم

  من دیگه 3 ماهه شدم و کلی کار جدید یاد گرفتم .مثلا سخنرانی میکنم و هرچی باهام حرف میزنند با صداهای کشداروبانمکی جواب میدم جدیدا مامان کشف کرده که من روی کرییرم میمونم و بازی می کنم و وقتی کار داره از این راه برای فرار کردن از دست من استفاده میکنه ولی من بزودی یک راهی پیدا میکنم که از کرییربپرم بیرون و اینطوری مامان مجبور بشه کنار من بمونه و با من بازی کنه راستی یادگرفتم با مامان دوتایی دراز بکشیم و شیر بخورم اینجوری خیلی کیف میده چون همونجا هم خوابم می بره   این عکس مربوط به اولین باری هست که من و مامان و بابا 3تایی رفتیم پیکنیک خیلی هم خوش گذشت من یک دختر دایی نازنازی دارم که خیلی هم منو دوست داره و...
14 مهر 1392

مهارتهای جدید

چند روزه که من یاد گرفتم بچرخم و روی شکمم بخوابم این کار خیلی هیجان انگیزه چون وقتی موفق میشم کلی صداهای خوشحالی ازخودم در میارم ولی چند دقیقه که می گذره جیغ و داد راه میندازم و بقیه رو خبر میکنم که نجاتم بدم. مامان و بابا اولین بار که برگشتم(20شهریور)خیلی ذوق زده شدن عوضش دیگه مامان نمی تونه منو گول بزنه و بذاره روی میز وبه کارهاش برسه و باید مواظب من باشه راستی گردنم رو هم بلد شدم بلند کنم و در همون حالت دمر همه جا رو نگاه می کنم. ...
7 مهر 1392

نمایشگاه مادر نوزاد کودک

دیروز من برای اولین بار به نمایشگاه رفتم.یه جای خیلی بزرگ وشلوغ بود. یک عالمه چیز مربوط به بچه ها توش بود.مامان و بابا منو گذاشته بودن توی کالسکه و من با تعجب همه جا رو نگاه می کردم و هروقت هم خسته می شدم می خوابیدم.کلی هم طرفدار پیدا کردم و بعضی از کسانی که ازم خوششون می آمد باهام عکس می گرفتندوبعضی از خانمهای غرفه دار هم باهام حرف می زدن و من هم با خوش اخلاقی می خندیم وجوابشون رو می دادم. مامان چندتا اسباب بازی و کتاب برام خرید که الان ازشون سر در نمیارم مامان میگه بزرگتر که شدم ازشون خوشم میاد ...
23 شهريور 1392

بدون عنوان

دیگه کم کم دارم دختر بزرگی میشم و کارهای جدیدی یاد گرفتم مثلا صدای مامان و بابا رو می شناسم مامان هم از این توانایی من استفاده میکنه و هر وقت کار داره منو میذاره روی میز ناهار خوری ! و کارهاشو میکنه و با من حرف میذنه ومن هم با آغوم و پاغوم که البته معنی های زیادی داره جوابش رو میدم خیلی هم خوش خنده هستم و تا باهام حرف می زنند میخندم راستی هفته پیش واکسن 2ماهگیم رو زدم بخاطر همین رفتیم خونه مامانی.خیلی درد داشت 2 تا آمپول خوردم و یک قطره مامان میگه برای سلامتیم لازمه پس چاره ای نیست باید تحمل کنم ...
20 شهريور 1392

آخ جونم شیر!

من مثل بقیه نی نی ها عاشق شیر خوردنم مامان هم میگه شیر دادن به من قشنگ ترین حس دنیاست وکاشکی می شداین حس رو ذخیره کنه و وقتی من بزرگ شدم دوباره حسش کنه وقتی که من گرسنه باشم با سروصدا دستمو می خورم و همه رو خبر می کنم وقتی هم که حسابی شیر خوردم این شکلی میشم مامان میگه مست و ملنگ میشم آخه مامانی نمی دونی چقدر حالم خوب میشه وقتی یه دل سیر شیر میخورم   ...
4 شهريور 1392

زنده باد دنیای بدون پوشک!

من عاشق اینم که پوشک تنم نکنم تا بتونم آزادانه بازی کنم.بخاطر همین هر روز مامان لباسها وپوشکم رو در میاره و میذاره حسابی بازی کنم.خودش هم  با بابا می نشینند و با کیف شیطونی های من رو نگاه می کنند.خلاصه هر روز مدتی دنیا بدون پوشک میشه و به سه تاییمون خیلی خوش میگذره اینطوری: ...
30 مرداد 1392