آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

ماجراهای آنیتا

نمایشگاه مادر نوزاد کودک

دیروز من برای اولین بار به نمایشگاه رفتم.یه جای خیلی بزرگ وشلوغ بود. یک عالمه چیز مربوط به بچه ها توش بود.مامان و بابا منو گذاشته بودن توی کالسکه و من با تعجب همه جا رو نگاه می کردم و هروقت هم خسته می شدم می خوابیدم.کلی هم طرفدار پیدا کردم و بعضی از کسانی که ازم خوششون می آمد باهام عکس می گرفتندوبعضی از خانمهای غرفه دار هم باهام حرف می زدن و من هم با خوش اخلاقی می خندیم وجوابشون رو می دادم. مامان چندتا اسباب بازی و کتاب برام خرید که الان ازشون سر در نمیارم مامان میگه بزرگتر که شدم ازشون خوشم میاد ...
23 شهريور 1392

بدون عنوان

دیگه کم کم دارم دختر بزرگی میشم و کارهای جدیدی یاد گرفتم مثلا صدای مامان و بابا رو می شناسم مامان هم از این توانایی من استفاده میکنه و هر وقت کار داره منو میذاره روی میز ناهار خوری ! و کارهاشو میکنه و با من حرف میذنه ومن هم با آغوم و پاغوم که البته معنی های زیادی داره جوابش رو میدم خیلی هم خوش خنده هستم و تا باهام حرف می زنند میخندم راستی هفته پیش واکسن 2ماهگیم رو زدم بخاطر همین رفتیم خونه مامانی.خیلی درد داشت 2 تا آمپول خوردم و یک قطره مامان میگه برای سلامتیم لازمه پس چاره ای نیست باید تحمل کنم ...
20 شهريور 1392

آخ جونم شیر!

من مثل بقیه نی نی ها عاشق شیر خوردنم مامان هم میگه شیر دادن به من قشنگ ترین حس دنیاست وکاشکی می شداین حس رو ذخیره کنه و وقتی من بزرگ شدم دوباره حسش کنه وقتی که من گرسنه باشم با سروصدا دستمو می خورم و همه رو خبر می کنم وقتی هم که حسابی شیر خوردم این شکلی میشم مامان میگه مست و ملنگ میشم آخه مامانی نمی دونی چقدر حالم خوب میشه وقتی یه دل سیر شیر میخورم   ...
4 شهريور 1392

زنده باد دنیای بدون پوشک!

من عاشق اینم که پوشک تنم نکنم تا بتونم آزادانه بازی کنم.بخاطر همین هر روز مامان لباسها وپوشکم رو در میاره و میذاره حسابی بازی کنم.خودش هم  با بابا می نشینند و با کیف شیطونی های من رو نگاه می کنند.خلاصه هر روز مدتی دنیا بدون پوشک میشه و به سه تاییمون خیلی خوش میگذره اینطوری: ...
30 مرداد 1392

روزهای اول

روزهای اولی که اومدیم خونه خیلی هیجان انگیز بود.من وارد جایی شده بودم که تا حالا ندیده بودم .مامان وبابا برام یه اتاق خوشگل درست کرده بودن که پر بود از لباسها و اسباب بازیهای خوشگل و رنگی   وقتی 4روزم شد مثل خیلی از نینی ها که تازگی مد شده زردی گرفتم و مجبورشدم 3 روز برم بیمارستان مامان و بابا خیلی ناراحت بودن و مامان گریه میکرد خدا رو شکر خوب شدم و دوباره برگشتیم خونه اینم چندتا از عکسایی که مامان وقتی بیمارستان بودم ازم انداخته   روزای اولی که بدنیا اومده بودم سر شیر خوردن با مامان ماجراها داشتیم... آخه من خیلی کوچولو بودم و بلد نبودم شیر بخورم مامان هم تازه کار بود و بلد نبود بهم شیر بده بخاطر همین هر بار ک...
28 مرداد 1392

من اومدم

سلام به همه مامانها و نینی ها اسم من آنیتا ست الان52 روزه هستم.من و مامانم خیلی وقت بود که می خواستیم بیاییم و برای من وبلاگ بسازیم ولی فرصت نمی شد تا اینکه امروز دیگه تصمیم گرفتیم شروع کنیم. ماجراهای من از اونجا شروع شد که یک در روز اول آبان سال پیش مامان فهمید که من اومدم تو دلش اون موقع همش 15 روز بود که سروکلم پیدا شده بود خلاصه مامان کلی خوشحال شد و اول به بابا بعدش به مامانی و بعدش به همه خبر داد اون مدتی که تو دل مامان بودم خیلی دختر خوبی بودم و مامان رو زیاد اذیت نکردم و مامان تونست تا 1 هفته قبل از به دنیا اومدن من به کارش ادامه بده. تا اینکه در روز 8 تیر ساعت 8.20 پا به این دنیای بزرگ گذاشتم.مامان و بابا و اطرافیانم خیلی ...
28 مرداد 1392